ارشاارشا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

ارشا هدیه خدا

عکس های مهد کودک

تو کتابخونه بیمارستان مفید نشستم کار بخشم تموم شده اومدم کتابخونه تا کارهای مقالاتم رو انجام بدم اما گفتم قبلش یه سر برم سایت مهد کودکت ببینم چه خبره .مامان قبلا گفته بود عکس های خوبی ازت هست ولی خونه فرصت نکردم سراغشون برم .الان بابا بهنام رفته دنبالت و خونه اوردتت اما من مجبورم برای پر کردن ساعت کارم بیمارستان باشم قصد داشتم هم سراغ نوشتن مقاله برم اما خیلی وقت بود اینجا نیامده بودم .خدا رو شکر مهد کودکت رو دوست داری و با کشیک من هم کنار اومدی .روز اولی که کشیک بودم ساعت دوازده که اومدم خونه دیدم بغل بابایی . داری گریه می کنی تا منم دیدی صدای گریه ات بالاتر رفت اون شب گفتم وای باید فکر کار کردن رو تا یه سال دیگه از سرم بیرون کنم ...
6 مرداد 1393

مهد کودک

بعد از تعطیلات نوروز با اینکه خیلی از مهد ماهین خوشم اومده بود ولی چون یک روز در ماه تعطیل بود تصمیم گرفتم یک مهد دیگه رو هم امتحان کنم این مهد تو خیابون نفت بود و به محل کارم نزدیک بود چند روز اول با هات تو محیط مهد بودم ولی احساس می کردم اصلا از مربیت خوشش نمیاد تا سمتت می امد می گفتی برو به مدیر داخلی مهد  بیشتر توجه نشون می دادی بعد سه چهار روز هم به من گفتن دیگه احتیاجی نیست شما بیاین با هم میرفتیم پلی هاوس و تو که سر گرم بازی می شدی من میرفتم دنبالت که میامدم چشمهات معلوم بود که گریه کردی صبح ها هم موقع جدایی گریه می کردی و هر روز گریه ات بیشتر می شد دیگه در مهد رو می دیدی گریه می کردی وقتی ازت می پرسیدم مربیت رو دوست داری می گفتی...
3 خرداد 1393

تولد تو

امروز روزیه که اولین صدای گریه ات رو شنیدم اولین بار دیدمت و در اغوشت گرفتم چه قدر کوچیک و چه قدر ناز بودی .نی نی کوچولوی من که لبهای سیانوزه اش و صورت قشنگش هیچ وقت از یادم نمیره الان یه پسر کوچولوی شیطون و پر انرزی شده .برخلاف خیلی ها نمی تونم بگم چه قدر سریع گذشت . این دو سال خیلی سخت گذشت سخت اما شیرین تمام سختیها در مفابل نگاه پر محبت تو هیچه.بابا بهنام و مامان بزرگ زری جون  هم پا به پا ی ما تو سختیها همراهمون بودن و کمکشون رو از ما دریغ نکردن . پسر قشنگم شاهزاده کوچولوی من تولدت مبارک باشه امیدوارم عمر پربرکتی داشته باشی و همیشه عزیز باشی دعای خیر من بدرقه راهت
25 ارديبهشت 1393

سر کار رفتن من

بالاخره بعد از چهارده ماه باید برم سر کار .تو این مدت لحظه لحظه با هم بودیم با هم نفس کشیدیم همبازی بودیم با هم چرخیدیم و رقصیدیم زمانهایی که از خودم دورت کردم کوتاه بود ولی همیشه شرایط یه جور نمی مونه کم کم تو هم باید به دور بودن از من عادت کنی شاید این جوری بیشتر قدر زمانهایی رو که با هم هستیم بدونیم. امیدوارم بزرگتر که شدی خودت بفهمی شاید الان برات خیلی سخت باشه ولی همیشه بدون هر جا که باشم قلبم به عشق تو میزنه نی نی قشنگ من
2 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

عروسکهات رو معرفی می کنم اولی آرتاست حدودا هفت ماهه بودی که تو لاهیجان توی مغازه دستت رو دراز کردی برش داشتی دومی سانو نازنین برات خریده بود .اخری برفی که سالیان پیش دوستم برای من کادو تولد گرفته بود ...
27 فروردين 1393